من هم دوستت دارم.
| جمعه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۲۹ ق.ظ
پدر درحالیکه روی صندلی نمازش نشسته بود و داشت نماز شب میخواند، بین دو تا از دورکعتی هایش از من پرسید: که فردا صبح کجا میروم. گفتم: به کوه. پرسید: با چه کسی میروی؟ گفتم رسول و دوست دیگری از اصفهان احتمالاً. گفت: ماشین را برای فردا میخواهد و باید بچهها را ببرد باغ کتاب و موزه دفاع مقدس که نمیتواند آن را به من بدهد. و من با سر تصدیقش کردم. اصلاً چیز خاصی نبود.
بعد گفت: دوستت دارم و نگرانت هستم. چیزهای دیگری هم گفت. همین چند دقیقه پیش بود سه بار پشت هم گفت: دوستت دارم. چند بار دیگر هم لا به لای صحبتهایش. من پاسخی ندادم و فقط صورتم سرخ شد که از آن فاصله حتماً به چشمان ضعیف او نیامد.
گفت: بچهها دوستت دارند و از تو الگو میگیرند، خودت میدانی. من هم دوست دارم اینطور از هم جدا نشویم و صمیمیت داشته باشیم. با هم گرمسار برویم و خانه پدربزرگت. این چیزهایی را که اینطور تو را از ما میگیرد دوست ندارم. اینکه خودت را از فضای فکری ما کاملا خارج کنی و دچار غرور باشی. البته در رفتار اصلاً هم غرور نداری و اتفاقاً متواضع هستی. اما غرور در فکر و اندیشه خوب نیست. اگر میبینی چیزی هست به ما هم تذکر بده تا با هم صمیمیتر شویم. فردا که زن گرفتی فاصلهات شاید از این هم بیشتر بشود. تنهایی هم البته پسندیده نیست (و توصیه کرد دوستانی بااخلاص داشته باشم). اینکه فرزند مادی و خونی ما باشی همهاش نیست و کاش فرزند روحی ما هم باشی.
شاید کمی برای اینکه به شما بگویم به چه چیزهایی فکر میکنم دیر باشد. شاید باید کمی زودتر از من میخواستید صمیمیت به خرج دهم و دغدغههایم را با شما مطرح کنم. باید برای فرزندم همین کار را کنم.
و اینها البته که مهم نیست. من هم دوستت دارم. خیلی بیش از آنچه به نظر (و به کار) میآید.
- ۹۷/۱۱/۱۹